سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! به تو پناه می برم از دانشی که بهره نمی دهد و از دلی که فروتن نمی گردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :13938
تعداد کل یاداشته ها : 9
103/2/27
8:47 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
صابر[13]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

سلام دوستان.امروز میخوام درباره یکی دیگر از خاطره های جالب البته نه شیرین خودم بنویسم. این خاطره مربوط به تابستان سال88 هستش. تو تابستون پارسال من به همراه دوستان و بچه محلا معمولا هر چند روز در میان برای شنا دسته جمعی با موتور سیکلت به دریا در ساحل چمخاله می رفتیم. یکی از روزها که تعداد ما حدود 7-8 نفری بود تصمییم گرفتیم بعد از ناهار دسته جمعی بریم شنا. با هم قول و قرار گذاشتیم. لحظاتی بعد از اینکه ناهار رو خوردیم همگی تو محل قرار جمع شدیم که بریم دریا. پسری بود به نام محمد که یه چند سالی از ما کوچیکتر بود. بهش پیشنهاد کردم که با ما بیاد دریا.گفت شنا بلد نیستم. به هر حال با مقداری اصرار اون رو هم با خودمون بردیم.بچه هایی که با من اومده بودند چند نفرشون قبلا شنا بلد نبودن که من به تازگی بهشون آموزش داده بودم. دیگه خوب بلد بودن.البته بازم احتیاط میکردن.ولی محمد اصلا هیچیی بلد نبود. وقتی رفتیم تو آب و کمی شنا کردیم بهش گفتم دوست داری شنا یاد بگیری؟ گفت آره دوست دارم. منم بهش آموزش دادم. خوب یاد گرفته بود. اون روز دریا کمی طوفانی بود. اول تو آب با بچه ها کمی خروس جنگی(یه بازی مخصوص آب) بازی کردیم و بعدش هم بصورت 2 تیم جدا شدیم و تو آب با هم جنگیدیم! خیلی خوش گذشت.بچه ها هرکدوم یه طرف تو آبهای کم عمق مشغول شنا بودند. من از همه جلوتر رفته بودم و جایی که عمق آب خیلی زیاد بود مشغول شنا بودم که ناگهان متوجه شدم محمد که از بقیه بچه ها جلوتر اومده بود داره بالا و پایین میره! اولش فکر کردم داره شوخی یا بازی میکنه. بعدش دیدم نه . مثل اینکه داره غرق میشه.به سرعت شنا کردمو خودم رو بهش رسوندم. برای اینکه بدونم عمق آب چقدره سعی کردم پاهام رو روی کف دریا بزارم ولی عمق آب خیلی زیاد بود.هرچه پایین رفتم پاهام به کف دریا نمیرسید.دریا داشت محمد رو سریع به سمت خودش میکشید! به زحمت محمد رو گرفتم و رو آب نگهش داشتم. بهش گفتم خونسردیتو حفظ کن و به سمت ساحل شنا کن.ولی محمد خیلی بی عرضه بود.حدود200متر از ساحل دور شده بودیم. خیلی تلاش کردم که ببرمش به سمت ساحل.از این تجربه ها قبلا داشتم. چند باری به زیر آب رفتم و پاهاشو گرفتم و به سمت ساحل پرتش کردم. ولی محمد هیچ تلاشی برای نجات خودش نمیکرد. تسلیم دریا شده بود. دیگه هیچ حالی هم برای من نمونده بود. بدجوری خسته شده بودم. نزدیک بود خودمم غرق شم . تو همین هیری بیری بود که یهو دیدم محمد ناپدید شد. آره دوستان. چشمتون روز بد نبینه. محمد غرق شده بود. به زیر آب رفتم هرچی گشتم پیداش نکردم. همه اونایی که باهام به دریا اومده بودند وقتی دیده بودند محمد غرق شده از ترس به ساحل رفته بودند و هاج و واج نظاره گر ماجرا بودند. اون لحظه اصلا حس خوبی نداشتم.لحظات خیلی بدی بود. باورتون میشه؟! تو اون چند ثانیه تمام 124000 پیامبر و همه ائمه اطهار و هر کس دیگه ای که فکرشو کنید رواز آسمون به زمین آوردم و تو دلم به شدت ازخدا کمک میخواستم. با خودم میگفتم محمد غرق شد به جهنم!! چه جوری میخوام جواب پدر و مادرشو بدم؟! امیدم رو از دست ندادم. یه بار دیگه به زیر آب رفتم و دنبال جنازه محمد گشتم! که یهو دستم خورد به بدنش. سریع با یه دستم زیر بغلش رو گرفتمو آوردمش بالای آب. چه صحنه ی تلخی!! چشمهای محمد بسته بود و شکمش باد کرده بود و دهانش پر از کف. به هزار زحمت محمد رو به خشکی رسوندم.دو تا دیگه از بچه هایی که اونطرف تر مشغول شنا بودند و این صحنه رو دیدند به کمکم اومدند و محمد رو به ساحل بردیم. من فکر میکردم که دیگه تموم کرده ولی وقتی صورتم رو نزدیک دهانش بردم دیدم داره به سختی نفس میکشه.آموزش کمک های اولیه ای که قبلا دیده بودم اونجا به دردم خورد. سریعا محمد رو سر و ته کردیم! تمام آبی که خورده بود و همچنین غذای صبحانه و ناهار وحتی شام قبلش رو از بدنش خارج کردیم.اصلا نفهمیدم که چه جوری لباسمو پوشیدم. محمد رو با یه ماشین به آمبولانسی که در چند صد متری ساحل مستقر بود رسوندیم و انداختیمش تو آمبولانس. محمد همچنان بیهوش بود. پزشکیاره هیچ کاری نکرد. رفت جلو بغل راننده آمبولانس نشست. منم کنار محمد نشستم.آمبولانس آژیر کشان به سرعت راهی بیمارستان شد. پزشکیار هر چند لحظه برمیگشت ودستوراتی به من میداد.هی میگفت قلب و شکمش رو ماساژ بده.به محض اینکه یارو سرش رو برگردوند جلویه سیلی محکم تو صورت محمد زدم.یهو دیدم محمد چشماشو آروم باز کرد.منم با خوشحالی داد زدم:بهوش اومد. یارو بر گشت و گفت:چیکار کردی؟! صدای چی بود؟! زدیش؟! گفتم نه فقط ماساژش دادم.یارو گفت باهاش حرف بزن. منم همینطور تا بیمارستان با محمدحرف میزدم و محمد فقط گاهی سر تکون میداد. همونجا خدارو هزار بار شکر کردم که تونسته بودم نجاتش بدم. راننده آمبولانس توسط بیسیم با بیمارستان تماس گرفت. به محض اینکه پامون به بیمارستان رسید چند تا پرستار دویدند وبهش تنفس مصنوعی و چندتا چیزای دیگه وص لکردند و بردیمش تو اتاق عمل. خلاصه سرتونو درد نیارم. محمد سه روزی تو بیمارستان بستری بود و بعدشم که حالش بهترشد مرخص شد. از اون روز به بعد محمد بهم میگفت من زندگی من رو مدیون تو هستم. تو فرشته نجات من بودی. منم بهش گفتم که من کاری نکردم.همش کار خدا بود و خدا. آره دوستان. برای منم درس عبرتی شد تا دیگه کسی که اصلا شنا بلدنیست رو با خودم به دریا نبرم. خب اینم یه خاطره نه شیرین بلکه جالب بود که براتون نوشتم. تا یه فرصت دیگه خدانگهدار


89/1/19::: 9:45 ع
نظر()